ما با خودمان حرف می زنیم
(منتشر شده در شماره خرداد-تیر93- مجله ادبی-هنری هنگام-شیراز):
شبانه ها خوبند. در شب صدای کلنگ عمران همسایه بر دیوار مشترک نمی آید. از سر و صدا و گپ و گفت های جلوی آسانسور، استقبال یا مشایعت میهمان در راهرو و تق و تق پاشنه های کفش خانم مسن طبقه ی بالا هم خبری نیست. غذایی روی اجاق گاز نیست. زباله ها را برده اند. کسی بی هوا زنگ نمی زند. منتظر تلفن هم نیستم. دیگران دورند، خیلی دور... فقط این لیوان چای منتظر من است و من منتظر واژه ها که از من بکَنند و بچسبند بر صفحه ی سفید و من فارغ شوم. فارغ از روزی که بر من گذشت. فارغ از فکر و خیالاتی که از صبح به موازات لحظه ها و رویدادها و روزمرگی ها در سرم پرسه می زدند و تا این ساعت تنهایی، مجال عین نداشتند و مرتب ساکت و پس زده می شدند و من در پیچ و تاب، تا کی با خودم تنها شوم... این ابتدای جنون است. شاید داستانی را که امشب می نویسم یکی آدمیزاد بیچاره تر از من در بالینش در شبی یخبندان مثل امشب، یا در رخوت تختی در بیمارستان، یا بر تنهایی نیمکت پارکی و صندلی کافه ای بخواند و من با او حرف زده باشم. سردم که شود به بخار این چای و شعله ی آتش نگاه می کنم. تاریکی اگر یادم بیاید به نور این آباژور پناه می برم و سایه ها یی را تماشا می کنم که امتدادشان بر سقف و دیوارهای مجاور می شکند. حس و حال شخصیت های داستانم اگر مبهم و کمرنگ شوند این دو شیشه ی عطر را می بویم که یکی زنانه است و دیگری مردانه، تا گم راه نشوم. این عکس ها هم که به دیوار روبرو زده ام مرا از سیلان در خلاء نجات می دهند و بازم می گردانند به فضای قصه... با این همه گاهی پیش نمی رود. موسیقی و آهنگی می خواهم تا حصاری به دورم بکشد و گوش هام را کر کند و چشم هام را کور. باید همه ی حس هایم از دستانم بیرون بزند، از نوک انگشتانی که بر صفحه کلید می زنند. سال هاست که همین سکوت و جنون باید باشد تا واژه ها زمینگیرم کنند و زمان و مکان از یادم برود و چای سرد شود و همه ی ماشین هایی که در برف گیر کرده اند به خانه شان برسند و همه ی بچه هایی که فردا مدرسه نمی روند قسمت های ساخته نشده ی سریال بابالنگ دراز را هم در خواب ببینند و من یادم نیفتد که فردا، یعنی دو سه ساعت دیگر باید بروم سرکار و هی خمیازه بکشم و همکاران و اربابان رجوع را طوری نگاه کنم انگار پشت غباری از مه هستند و هی پلک بزنم و هی صدایمان به هم نرسد و هی پروانه ها دور سرم بچرخند و دیالوگ شخصیت هام در ذهنم کوتاه و بلند و احیانا شکسته و لحن دار شود تا باز شب از راه برسد...
شبانه ها خوبند. در شب صدای کلنگ عمران همسایه بر دیوار مشترک نمی آید. از سر و صدا و گپ و گفت های جلوی آسانسور، استقبال یا مشایعت میهمان در راهرو و تق و تق پاشنه های کفش خانم مسن طبقه ی بالا هم خبری نیست. غذایی روی اجاق گاز نیست. زباله ها را برده اند. کسی بی هوا زنگ نمی زند. منتظر تلفن هم نیستم. دیگران دورند، خیلی دور... فقط این لیوان چای منتظر من است و من منتظر واژه ها که از من بکَنند و بچسبند بر صفحه ی سفید و من فارغ شوم. فارغ از روزی که بر من گذشت. فارغ از فکر و خیالاتی که از صبح به موازات لحظه ها و رویدادها و روزمرگی ها در سرم پرسه می زدند و تا این ساعت تنهایی، مجال عین نداشتند و مرتب ساکت و پس زده می شدند و من در پیچ و تاب، تا کی با خودم تنها شوم... این ابتدای جنون است. شاید داستانی را که امشب می نویسم یکی آدمیزاد بیچاره تر از من در بالینش در شبی یخبندان مثل امشب، یا در رخوت تختی در بیمارستان، یا بر تنهایی نیمکت پارکی و صندلی کافه ای بخواند و من با او حرف زده باشم. سردم که شود به بخار این چای و شعله ی آتش نگاه می کنم. تاریکی اگر یادم بیاید به نور این آباژور پناه می برم و سایه ها یی را تماشا می کنم که امتدادشان بر سقف و دیوارهای مجاور می شکند. حس و حال شخصیت های داستانم اگر مبهم و کمرنگ شوند این دو شیشه ی عطر را می بویم که یکی زنانه است و دیگری مردانه، تا گم راه نشوم. این عکس ها هم که به دیوار روبرو زده ام مرا از سیلان در خلاء نجات می دهند و بازم می گردانند به فضای قصه... با این همه گاهی پیش نمی رود. موسیقی و آهنگی می خواهم تا حصاری به دورم بکشد و گوش هام را کر کند و چشم هام را کور. باید همه ی حس هایم از دستانم بیرون بزند، از نوک انگشتانی که بر صفحه کلید می زنند. سال هاست که همین سکوت و جنون باید باشد تا واژه ها زمینگیرم کنند و زمان و مکان از یادم برود و چای سرد شود و همه ی ماشین هایی که در برف گیر کرده اند به خانه شان برسند و همه ی بچه هایی که فردا مدرسه نمی روند قسمت های ساخته نشده ی سریال بابالنگ دراز را هم در خواب ببینند و من یادم نیفتد که فردا، یعنی دو سه ساعت دیگر باید بروم سرکار و هی خمیازه بکشم و همکاران و اربابان رجوع را طوری نگاه کنم انگار پشت غباری از مه هستند و هی پلک بزنم و هی صدایمان به هم نرسد و هی پروانه ها دور سرم بچرخند و دیالوگ شخصیت هام در ذهنم کوتاه و بلند و احیانا شکسته و لحن دار شود تا باز شب از راه برسد...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۵ ساعت 14:14 توسط رضیه انصاری
این وبلاگ شخصی در هیچ کجای دیگر شعبه ای ندارد.